بی حد و مرز باید بود, خالی از زندگی , غرقه در رویا
آنجا که موطنی نخواهی داشت , تا خدایت درونت باشد و تو آن چنانی که هستی و نیستی ...
گاهی چون موش کوری که در لای خاکی مرطوبی گلوله شده باشد درون خود گم می شوم , کسی را نمی جویم , حتی به دنبال کسی
هم نیستم فقط به نظاره می نشینم که درونم چه غوغایی است , من زمزمه های جامعه ی درونم را شادی ها و غم هایش را می شنوم
ذره های خیالم با هم در می آمیزند و جهانم بزرگتر می شود... بی حد و مرز , خالی از زندگی , غرقه در رویا ... خالی از دقایق و
ثانیه ها و همه چیز زنده است , چون گردی روان , گم در هزارتوهای خاطرات صامت ...وهرچه بیشتر پیش می روی به عقب
رانده می شوی , مدفون زیر مشتی از خاکستر مردگان چهارهزار و پانصد ساله ... آنجاست که فریاد بر می آرم , این کیست درون
خواب من این چنین شبیه اما با من بیگانه ؟!!! اما در سکوت تکرار می شوی و تکرار می شوی ... همچون پژواکی در کوهستان
تنهاییت...
حتی در بیداری...
عالیه عابدینی