به یک جفت کفش نگاه می کند. به نقاشی اش می اندیشد. بارها آن را در ذهنش مرور کرده است , کدام زاویه را برای نقاشی انتخاب کند ؟ کمی این طرف تر یا آن طرف تر ؟ بزرگتر یا کوچکتر ؟ جلوتر یا عقب تر ؟ پیش زمینه نقاشی را حذف کند یا نه ؟ نور را از کدام سو بتاباند ؟ زاویه تند یا ملایم ؟ نور روز یا چراغ ؟ شدید یا ضعیف ؟ کدام هارمونی رنگ ؟ رنگ پردازی کلاسیستی یا مدرنیستی ؟ زمینه ساده یا پرنقش ؟ و در نهایت پس از یک یا چند جلسه , کار تمام می شود و لبخندی از سر رضایت به بار می نشیند . اما کفش ها , همانجا , تمام مدت , مقابل نقاش , خیره به او نگاه می کردند. نگاهی که اکنون دیگری را در بر می گیرد.
زمستان 1394